کد مطلب:28959 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:110

آنچه برای ابو البقا، متولّی آستانه امیر المؤمنین پیش آمد












3054. فرحة الغریّ: در سال 501 هجری در حرم شریف علوی در نجف، نان رطلی به یك قیراط فروخته می شد.[1] چهل روز گذشت. مردم از تنگ دستی و نیاز، رو به روستاها بردند. تنها یكی از افراد به نام ابو البقاء بن سویقه (متولّی آستانه علی علیه السلام) كه صد و ده سال عمر داشت، باقی مانده بود. حال او نیز سخت شد. همسر و دخترانش به او گفتند: ما از بین رفتیم. تو هم مثل بقیّه برو، شاید خداوند گشایشی دهد كه با آن زندگی كنیم.

ابو البقا، تصمیم بر رفتن گرفت. وارد حرم شریف امیر مؤمنان شد. زیارت كرد و نماز خواند و بالای سر حضرت نشست و گفت: ای امیر مؤمنان! صد سال خدمتگزارت بودم و از تو جدا نشدم. آرام و قرار نداشتم. گرسنگی به من و فرزندانم آسیب رسانده است. با آن كه جدایی از تو برایم دشوار است؛ ولی از تو جدا می شوم و خداحافظی می كنم و این جدایی میان من و توست.

سپس بیرون رفت و همراه كرایه چی برای عبور تا «وقف» و «سوراء» رفت. همراه او وهبان سُلَمی و ابو كردی و گروهی از كرایه داران هم بودند كه از نجف بیرون شده بودند و به طرف «ابو هبیش» رو كرده بودند. برخی به یكدیگر گفتند: وقت زیاد است، فرود آیید. ابو البقا هم با آنان فرود آمد. خوابید و در خواب، امیر مؤمنان را دید كه به او می فرماید: «ای ابو البقا! پس از این همه مدّت، از من جدا شدی؟! برگرد به همان جا كه بودی».

با حالت گریه از خواب بیدار شد. به او گفتند: چرا گریه می كنی؟ خواب خود را برای آنان تعریف كرد و برگشت. چون دخترانش او را دیدند، به رویش فریاد و صیحه كشیدند و او قصّه خود را برای آنان گفت و بیرون آمد. كلید حرم را از كلید دار، ابو عبد اللَّه بن شهریار قمی گرفت و طبق عادتش در حرم نشست.

[ ابو البقا می گوید] سه روز گذشت. روز سوم، مردی آمد كه بر پشت خود كیسه ای داشت، مثل آنان كه پیاده در راه مكّه می روند. آن را باز كرد و از داخل آن جامه هایی درآورد و آنها را پوشید، وارد حرم شریف شد، زیارت كرد و نماز خواند. پولی به من داد و گفت: غذایی بیاور كه بخوریم.

ابو البقا (متولّی آستانه) رفت و مقداری نان و شیر و خرما آورد. آن مرد گفت: این برای من خوردنی نیست. آن را پیش فرزندانت ببر تا بخورند. این یك دینار دیگر را بگیر و برایمان مرغ و نانی بخر. با آن دینار برایش نان و مرغ گرفتم.

وقت نماز ظهر كه شد، ابو البقا نماز ظهر و عصر را خواند و به خانه اش رفت و آن مرد هم همراهش بود. غذا حاضر كرد و خوردند. آن مرد، دستان خود را شست و به وی گفت: وزنه های طلا برای من بیاور. ابو البقا نزد زید بن واقصه رفت - كه صنعتگری كنار درِ خانه تقی بن اُسامه علوی نسّابه بود - و سینی ای از او گرفت كه وزنه های طلا و نقره در آن بود.

آن مرد، همه وزنه ها را گرفت و در یك كفه گذاشت، حتّی شعیره[2] و ارزه[3] و دانه شبّه[4] را و كیسه ای پُر از طلا بیرون آورد و از آنها به اندازه وزن وزنه ها وزن كرد و همه را در دامن متولّی حرم ریخت و بلند شد و هرچه را مانده بود، بست و لباسش را عوض كرد.

متولّی به او گفت: سرورم! اینها را چه كنم؟

گفت: برای توست.

پرسید: از سوی چه كسی است؟

گفت: چه كسی به تو گفت برگرد به همان جایی كه بودی؟ همو به من گفت اینها را در مقابل وزنه ها بده و اگر وزنه هایی بیش از این می آوردی، درمقابل آنها به تو می دادم.

متولّی بیهوش افتاد و آن مرد رفت. پس از آن، متولّی دخترانش را شوهر داد و خانه اش را آباد كرد و حالش نیكو شد.[5].

ر. ك: بحار الأنوار: 311/42.









    1. رطل، معادل 453 گرم است و قیراطْ نیم دانق است، برابر با 1/24 دینار.
    2. وزنه ای به اندازه یك دانه جو، شش خَردَل.
    3. وزنه ای به سنگینی یك دانه برنج.
    4. وزنه ای به اندازه یك بذر گلِ لاله عباسی.
    5. فرحة الغریّ: 149، بحار الأنوار: 8/321/42.